محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

بدون عنوان

سلام این چند روز که تعطیل بود اتفاق خاصی نیفتاد توی خونه بودیم  نخ بافتنی خریدیم برای محیا دارم لباس میبافم جمعه هم از صبح رفته بودیم خونه خاله داشتیم تند تند بافتنی می بافتیم محیا هم بازی میکرد و خوش میگذروند توی صحبت هامون با خاله دوسه بار حرف داران پیش اومد ومحیا یاد داران افتاد و گیر داده بود که باید بریم داران برگشتنی هم توی راه تا خونه گریه کرد که نمی خوام برم خونمون میخوام برم داران مبینا رو دوست دارم سجادو دوست دارم امین و دوست دارم همشونو دوست دارم دیگه دعوا منی کنم دیوارو خط منیکشم خیلی دختر خوبی میشم من هم گفتم:انشاالله دیگه چیزی نمونده تا عید دو سه روز قبل از عید میریم بعد از سیزده برمیگردیم وتو حسابی...
29 بهمن 1390

تولد بچه های بهمن ماه توی مهد

دیروز تولد بچه های بهمن ماه بود محیا ، تارا ، درسا ،سپهر و پارسا تولد همتون مبارک بچه ها بهمن را سر افراز کردید انشاالله در آینده همتون آدم های مهمی باشید.   محیا و تارا محیا و تارا وسپهر درسا و محیا و تارا   ممنون روژین خانم که به محیا کادو دادی از همه مامانایی که برای محیا کادو خریدند اس ام اس تبریک فرستادند ممنونیم عکسهای بعدی در ادامه مطالب       ...
25 بهمن 1390

تولد 3 سالگی محیا

از همان روزی که پای تو به این دنیا رسید غصه هایم یک به یک از قلب و جانم پر کشید روز میلاد تو دنیا یک صدا خندیده بود آسمان در مقدمت باران گل باریده بود محیای من تولدت مبارک   دیروز تولد محیا بود تمام کسانی که دعوت کرده بودم اومده بودند بجز اونایی که خودم هم میدونستم نمیان تازه عرفان و امین هم از تبریز اومدند که با اومدنشان تولد محیا رنگ دیگری بخود گرفت از زنداداش عزیزم طاهره(مامان امین و عرفان) هم تشکر میکنم همیشه ودر همه حال کمک حالم بوده و با وجودش قوت قلب میگیرم  وقتی شنیدم دارن میان خیالم راحت شد. محیا چقدر خوشحال شد وقتی شنید امین میخواد بیاد میگفت وای مامان امین چقدر خوشحالم همه او...
23 بهمن 1390

بدون عنوان

امروز به خاطر شدت برف ظهر نتونستم برم سالن تربیت بدنی تازه میخواستم برم دنبال محیا بیارمش بالا جشن دهه فجر  بهم گفته بودند محیا رو بیار چونکه متولد 22 بهمنه میخوایم بهش جایزه بدیم بعدش زنگ زدند گفتند بخاطر برف برنامه لغو شد تشریف نیاریدو ...  گفتند جایزه محیا محفوظه  این یک ساعت رو موندم کتابخونه و توی اینترنت سیر میکردم که یادم افتاد محیا بهم گفته سی دی مرد عنکبوتی رو میخوام و براش دانلود کردم و رایت شنبه تولد محیا است برای جمعه شب کلی مهمون دعوت کردم با خانواده هاشون فردا و پس فردا حسابی کار دارم همه میدونند که من اصلا حس و حال مهمانداری رو ندارم ولی تو تولد محیا واقعا حس عجیب مهمونداری بمن دست میده چون...
19 بهمن 1390

بدون عنوان

امروز رفتم جوراب فروشی اوین برای کسایی که تولد محیادعوتشون کردم جوراب خریدم یه جفت برای بهروز ،مال بهروز از همه گرونتر شد برای اینکه میدونم هر چیزی رو نمی پسنده یک جفت برای مهرناز خیلی خوشکله مطمئنم خوشش میاد یک جفت برای فاطمه که مال ایشون هم خیلی قشنگه برای حامد وحیدر هم خریدم برای یاسمین و نازنین هم خریدم برای امیرحسین عابدی و امیر حسین مرادی و بنیامین هم یادم رفته بودند چیزی بخرم شاید فردا رفتم خریدم شاید هم نخریدم فکر میکنم نیان چون که مامانای هر دو امیر حسین حامله هستند ماه آخرشون هست  ممکنه همین روزها بچشون بدنیا بیاد اون یکی ها دیگه بچه ندارن برای بچه های مهد یه چیز دیگه میخرم هنوز تصمیم نگرفتم چی بخرم ...
16 بهمن 1390

14/11/90

یادم رفته بود خاطرات  جمعه رو بنویسم سه تا فرش شستم داخل کابینتها رو هم مرتب کردم
15 بهمن 1390

13/12/90

پنج شنبه توی دانشگاه جشن ازدواج دانشجویی بود ما هم دعوت بودیم اومدیم برنامه خوبی بود آقای دهنوی برنامه گلبرگ هم اومده بود صحبت هاش هم مفید بود میگفت خانمهای محترم لطفا به همسرانتان احترام بگذارید وقتی صداش میکنید دادنزنید:اکبر بعدش اون هم در جواب بگه :ها چی میگی بگید اکبر آقا ایشون هم بگه جونم مریم خانم خانه رو محل آرامش قرار بدهید طوری که مرد پروازکنان به سمت خانه بیاید حضرت علی (ع) میفرمودند من وقتی وارد خانه میشوم و فاطمه را می بینم تمام غم واندوه از دلم بیرون میرود فاطمه چیزی از علی درخواست نمیکرد میترسید علی نتونه تهیه کنه شرمنده بشه خلاصه خیلی از حضرت علی و فاطمه گفت  ( ما حاضریم مثل فاطمه با...
15 بهمن 1390

یاد دهه فجر دوران مدرسه بخیر

اون موقع دهه فجر توی مدارس حال و هوای دیگه داشت چون که تازه انقلاب شده بود مدارس برنامه های تئاتر و دکلمه و گروه سرود داشتند و ماهم همیشه انتظار میکشیدیم که دهه فجر بشه و سرود الله الله الله و .... من همیشه تو برنامه ها پایه بودم مربی ورزشی میومد در کلاس مارو میزد ومیگفت عابدی بیاد برای تمرین تئاتر اذ دو سه هفته قبل از شروع دهه فجر از شر توی کلاس نشستن راحت بودم همیشه هم نقشهای اول رو بمن میدادند یا مادر شوهر میشدم و پدر عروسه رو در میاوردم وآخره تئاتر به این نتیجه میرسیدیم که کار درستی نیست یا مادر میشدم با 9 تا دختر که نمیتونم از پس خرج ومخارجشون بربیام همشون هم زبون دراز و بی حیا یا آبدارچی میشدم وبعضی وقتها هم همسر شه...
12 بهمن 1390

بدون عنوان

١٢ بهمن که شروع میشه یاد روزهای مدرسه رفتنم می افتم از دهه فجر خیلی خوشمون میومد چونکه مربی پرورشی میومد در کلاس مارو میزد میگفت عابدی بیاد برای تمرین تئاتر ومن 10-15 روز از شر توی کلاس نشستن راحت بودم همیشه هم نقش اول رو بمن میدادند یا مادر شوهر میشدم پدر عروسه رو در میاوردم آخره تئاتر هم نتیجه میگرفتیم که این کار درستی نیست یا اینکه مادر میشدم با نه تا دختر که نمی تونم از پس خرج ومخارجشون بربیام همشون هم بی حیا  و زبون دراز که هی مانتو میخوان و کفش میخوان و ..... ویا اینکه آبدارچی میشدم بعضی وقتها هم همسر شهید و یاهمسر اسیر میشدم بعدش هم نوبتی مدارس رو دعوت میکردند که تئاتر ما رو ببینند بعد از مدارس هم دوسه نوبت او...
12 بهمن 1390